پیام یک اسکناس فرسودهی 200 تومانی!
«آدم گاهی از درونِ چیزی کوچک، میتواند چیزهای بزرگی برای زندگی کشف کند، در این مواقع هیچ نیازی به توضیح نیست، آدم فقط باید نگاه کند.»
اونجاکی
یکی از روزهای مهرماه بود، درست یادم نیست چند شنبه بود و اصلاً چه فرقی میکند که کی بود و کجا بود؟! مهم این است که آن روز، یک اسکناس 200 تومانی کهنه و مستعمل که نمیدانستم چگونه باید از شرش خلاص شوم، درسی بزرگ به من داد و از خیلی دورها مرا به همین نزدیکیها کشاند و یکبار دیگر یادم انداخت که گاهی وقتها باید به آسمان نگاه کرد … آنقدر که احساس کردم: «او» در همین اطراف است … در کنار من روبروی باجهی بانک ملی شعبهی خیایان فرصت تهران!
ماجرا بسیار ساده آغاز شد! رفته بودم تا از یکی از مراکز خدماتی تلفن همراه، یک فیش تلفن بگیرم؛ کارمند مربوطه در برابر خدمتی که ارایه داد، 200 تومان مطالبه کرد … دست در جیبم کردم و یک اسکناس 200 تومانی درآوردم … امّا اسکناس آنقدر رنگ و رو رفته و مستعمل بود که احساس کردم کار درستی نیست که به جای حل مشکل، صورت مسأله را پاک کرده و مشکل را به شهروندی دیگر منتقل کنم (یعنی درست همان کاری که شهروند عزیز دیگری با من کرده بود!). این بود که بلافاصله دو تا اسکناس نسبتاً نو یکصدتومانی را به وی داده و به سوی نزدیکترین بانک در حوالی میدان انقلاب تهران روان شدم تا وجه مربوط به فیش تلفن همراه را بپردازم. هنگامی که مبلغ فیش را پرداختم، متصدی باجهی بانک برای پرداخت سیصد تومان ماندهی پول گفت: آقا اگر یک دویست تومانی داری، بده تا 500 تومان به شما بدهم! و من تازه یادم افتاد که اینجا بانک ملّی است و میتوانم به راحتی و کاملاً قانونی و پذیرفته شده، هم خودم و هم دیگر هموطنان عزیزم را از شر آن اسکناس فرسوده خلاص کرده و از چرخهی پولی کشور خارج سازم! امّا من فراموش کرده بودم تا از این فرصت استفاده کنم، آنقدر که «او» مجبور شد به من یادآوری کند!
میدانم، ممکن است بگویید این یک اتفاق ساده و یا کاملاً تصادفی است و نباید یا نمیتوان از آن تعابیری فرامادی کرد.
میگویم: شاید حق با شما باشد! اما مگر نمی گوییم: زندگی یافتن سکه 10 شاهی در جوی خیابان است؟ برای همین است که ترجیح میدهم در دنیایی زیست کنم که بتوانم با «او» – به بهانههایی چنین ساده – در همین نزدیکیها ملاقات کنم و سیگنال بفرستم و بگیرم!
برای همین است که اونجاکی، آن اندیشمند سیه چردهی آنگولایی را تحسین میکنم که در پس عبارت سادهای که بیان کرده است، حقیقت شگرفی را بازمینمایاند … اینکه «کوچک زیباست» و برای کشف رازهای بزرگ زندگی، نیازی به تجربه یا مشاهدهی رخدادهای شگرف و باورنکردنی یا معجزات تکرارناشدنی نیست.
چنین است که از خوانندگان عزیز این سطور خواهش میکنم تا به این نگاه بپیوندند و از تجربههای مشابه و فضیلتهای ظاهراً ناچیزی سخن گویند که میتواند زندگی را زیباتر و ایمنتر و پویاتر سازد … از خاطراتی سخن برانند که اهل وبلاگستان فارسیزبان را یادآور میشود که «او» را میشود در هر جایی، هر زمانی، هر موقعیتی و به هر زبان و مرام و مسلکی فراخواند … دید و از حضورش نشاط گرفت و امیدوارانهتر به آینده چشم دوخت و در افسونش شناور شد …
اگر خدای سهراب در همین نزدیکی است
لای این شببوها، پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه …خدای من و تو چرا نباشد؟
پس از لحظاتی که احساس کردهاید: «او» در همین نزدیکی است، بنویسید و با دعوتی مشابه از دوستان خود، نشاط و شور دوبارهای در دنیای وبلاگستان به راه اندازید.
به ویژه مایلم از نویسندگان عزیز و فرهیختهی ده وبلاگ زیر درخواست کنم تا از لحظاتی بنویسند که «او» را در همین نزدیکی احساس کرده و مستی ِ آن شراب ِ دیگر را از سر به در ساختهاند.
یادمان باشد:
«زیبایی در قلب کسی که مشتاق آن است، روشنتر میدرخشد تا در چشمان کسی که آن را میبیند.»