دغدغه های کرگدن عاشق

دلتنگی


دیگر به خلوت لحظه‌هایم عاشقانه قدم
نمی‌گذاری، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمی‌بینمت.

سنگینی نگاهت را
مدتهاست که حس نکرده ام .

من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را
صبوررانه گذرنده ای؟! من نگاه ملتمسم را در این واژه ها  پر کرده ام که شاید
....
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است. و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام
تو را قلم می زنند . و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر
می کشم.

نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر
چشمهایت جادو شوی .
تا به حال نوشته بودم ؟

به گمانم نه !

پس اینبار برایت می نویسم که :
دست نوشته
هایت سر خوشی را به قلبم هدیه می کنند.
می‌خواهمت هنوز ؟؟؟
گاه چنان آشفته و
گنگ می شوم که تردید در باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه تکرار
می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند.
می‌خوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا
جستجو نکنند.
هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید.
و
اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردند کافی است.
به گمانم در ورای این
کلمات می خواستم بگویم که :

دلتنگت شده ام به همین سادگی.



یادداشت های روزانه عزرائیل (طنز)

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org 

 

شنبه:
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی مگه این مردم میذارن؟!

یکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.
8753 تصادفی ، 6893 اعدامی ، 9872 تزریقی ، 44596 ایدزی ، و یک نفر بالای 145 سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم ... برای خودکشی اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!

دوشنبه:

رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی روحشم ناقص کنن!
از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.

سه شنبه:

مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها رو گرفتم، اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.

دست اون یکی رو هم گرفتم، اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه. اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.

منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود به درخت رو با خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!

چهار شنبه:

خیلی عجله داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار داشتم خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم اومد که توی راه بهش گفتم: اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!

پنج شنبه:

اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون چنان هل شدیم که روحش موند تو دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید اصلا تو برنامم نبود ولی بالاخره پیش اومد.

جمعه:
بابا ولم کنید جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت خدا رو خوش میاد طفلکی من آزاد نباشم ؟!


دیکته

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

                                                   سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

 

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

                                                      یا سیل می بارد و یا باران ندارد

 

بابا انارو سیب و نان را می نویسد

                                                      حتی برای خواندنش دندان ندارد

 

انگار بابا همکلاس اولی هاست

                                                     هی می نویسد این ندارد آن ندارد

 

بنویس کی آن مرد در باران میاید

                                                        این انتظار خیسمان پایان ندارد

 

ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

                                                      بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

                              

 

      غلامعلی شکوهیان


در سوپر مارکت جنگل (طنز)

*روباه : به جرم تولید و عرض? حنای تقلبی محکوم شد.خیلی ها شکایت کرده بودند که ماههاست حنای روباه هیچ رنگی ندارد.
*شیر : مدعی شد که شامپوهای ضد ریزش پشم،همه،تقلبی از کار درآمده ند.موسسات ریز و درشت ترمیم پشم هم هیچ کاری از دستشان برنمی آمد:شیر پشمش ریخته بود و این،خیلی غم انگیز بود!در خواب کابوس می دید و در بیداری کابوس می ساخت!
*گرگ : اهالی جنگل را متهم به آتش افروزی و خرید و فروش مواد آتش زا می کرد.به مقامات ذیربط شکایت کرده بود که بعضی ها با افروختن شبان? آتش در اطراف خود،نمی گذارند گرگها،این عزیزان دل جنگل،امور را بخوبی رتق واز آن مهمتر، فتق کنند!
*موریانه : شایع شده بود دوپینگ کرده و مواد نیروزا استفاده کرده است.موریانه هم? این شایعات را رد می کرد و می گفت:دندان همان دندان است،پایه ها یک کمی پوسیده شده اند!
*زنبور: پس از بررسی کیفیت کالاهای غرف? عسل،متهم شد که شکر خورده است.زنبور ضمن تایید این اتهام،گفت که بیشترین حجم شکر را زمانی خورده است که زیر بار شیر و گرگ و روباه رفته است!
* بز : متهم شد که به خاطر بلند پروازی،باعث سرنگونی بعضی قفسه ها شده است.مکلف شد که مثل بچ? گوسفند سرش را بیاندازد پایین و آرام آرام راه برود .
* لاک پشت : به علت ارتکاب مداوم به چانه زنی از بالا،توسط فوق تخصص ترمیم چانه تحت نظر دائم بود و کمتر در سوپرمارکت آفتابی می شد.
* گاو : گاو شهری،به غرف? دستمال کاغذی و پمپرز که می رسید،می گفت:"آخ جون!غذا!" بسکه گاو بود!
* جغد : روزها می خوابید و شبها دنبال گشت و گذار می رفت.او را پشت در بست? سوپر مارکت دیده بودند که با حسرت،غرف? عینک های آفتابی را نگاه می کند!