دغدغه های کرگدن عاشق

معمای سبز

به ساعت نگاه می کنم :
حدود سه ی نصفه شب است !
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد بُرده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم !
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کش دار شب گردان ِ خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ ِ آسمانی ِ چند خروس !
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوش حال که هنوز
معمّای سبز ِ رودخانه از دور
برایم حل نشده است !
آری ! از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مـُـرده ام !

* * *

ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید . . . .


لحظه های با تو بودن

تک تک لحظه های بودنت را عکس میگیرم،
زندگی را زیر نور چشمانت ظاهر میکنم!
تلاش میکنم در ثبوتم از خودم فرد دیگری بسازم!
کسی که دوستش داشته باشی،
کسی که مثل من
همیشه تنها نباشد!!

* * *
تنهایی می بافم!!
مرد با مته دیوارهای ذهنم را سوراخ میکند!
بافته هایم خونی می شوند،
می میرند.!!

* * *
به زندگی ام آمدی،
اما!آرام و بی صدا
به زندگی ام رنگ زدی،
اما!سیاه
در کنارم بودی،
اما!سرگردان
و من،فقط بی تفاوت،با تو بودن را ادامه می دهم.


داستان پیرمرد

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بود

پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری ؟

سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنند

پیر مرد گفت : به خوب جایی می روی

سالک گفت : چرا ؟

پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند

سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟

پیر مرد گفت : تا راست چه باشد

سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند

پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟

سالک گفت : نه

پیر مرد گفت : مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند ؟

سالک گفت : ندانم

پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم

سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم

پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی

سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم

پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد

سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟

پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند

پیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند

سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند

پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد

دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری

سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم

پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن

سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی

سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند

پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد

سالک روزی دگر بماند

پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت

سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم

سالک گفت : بر شنیدن بی تابم

پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی

سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد

پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود

سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم

پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای

سالک گفت : آری

پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟

پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است

سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی

سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود

پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟

سالک گفت : همان کنم که تو گویی

سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت

مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس

سالک گفت : چرا ؟

مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند

سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند



مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن



سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید

پیر مرد گفت : چه دیدی ؟



سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت



پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی



تا بال نداشتم قفسم تنگ نبود!

قفس تنگ آزارنده

عکس از «Chema Madoz»

یک نقل قولی از آغا محمد خان قاجار در کتاب تاریخ دبستان ما وجود داشت.
که ظاهرا نصیحت و وصیت او به فتحعلی شاه  بوده.

و آن این که 
« اگر می‌خواهی آسوده حکومت کنی،
کاری کن که مردم ایران بی‌سواد و فقیر باقی بمانند. »

و انصاف باید داد
که چه نسخه‌ی خوب و دقیقی برای یک حکومت مستبد غیرمردمی
با حاکمان نالایق و ناکارآمد است. 

ملتی که پرو بالی ندارد،
قفس را قفس نمی‌بیند،
احساس تنگی‌ِ فضا هم نمی‌کند.

*

مثال بزنم.

کسی که نمی‌داند اینترنت چیست و کاری با آن انجام نمی‌دهد،
برایش چه فرقی می‌کند که سقف سرعت اینترنت،  14 کیلوبیت باشد یا 10 مگابایت؟ 

برایش چه فرقی می‌کند که
با پولی بسی کم‌تر از آن‌چه این‌جا ماهیانه برای اینترنت 128 کیلوبیت بر ثانیه می‌دهی،
در جایی همین نزدیکی -که روزگاری نه چندان دور بوق هم نبوده-،
چند مگاببت بر ثانیه تحویل می‌دهند؛
منتت را هم می‌کشند!

تو بگو اینترنت هفته‌ای یک بار قطع شود و کند شود
و صفحه‌ی فیلترینگ روزی 5 میلیون بازدید داشته باشد!

اصلا بشود 70 میلیون بازدید!
برایش چه فرقی می‌کند؟

اصلا بگو اینترنت برای همیشه قطع!

*

یا بگو آزادی.
بگو حق شهروندی.
بگو آزادی اجتماعی.
بگو ...

اصلا تصویری از موضوع ندارد که بخواهد مساله‌اش بداند.

*

این است که می‌بینی نارضایتی، بین جوانان و نخبگان تحصیل‌کرده،
- که آگاهی و اطلاعشان از دنیا و در یک کلمه پر و بالشان بیش‌تر است-
به مراتب بیش‌تر است.

خوب هر کس متناسب به بال خودش، تنگی این قفس موهوم را درک می‌کند.
قفس موهوم مدیران نالایق را.

**

چند سال پیش،
وزیر قبلی مخابرات را در حرم حضرت معصومه و بالای قبر مراجع دیدم.
رفتم حلالیت بطلبم.
گفتم:
«
آقای وزیر! من غیبت شما را کردم.
وقتی گفتید "اینترنت ملی" و نیز "عدم نیاز و عدم تقاضا برای سرعت بیش از 128 کیلوبیت"
حرف‌تان خیلی چرت بود و من هم خیلی شما را مسخره کردم و خندیدم و غیبت کردم!
حلال کنید!
»

البته خوشش نیامد و گفت:
«من حلال کردم. ولی شما حق نداشتید غیبت کنید.»

من هم گفتم:
«شما هم حق نداشتید حرف ِچِرت بزنید.»

بادی‌گاردش مانع ادامه‌ی بحث شد.
و ما هم به هم‌آن "حلال کردم" تعارف گون راضی شدیم.
گرچه شاید طلب حلالی هم شرعا واجب نبود.
ولی بالاخره فرصتی بود که حرف خود را بزنیم.

*

هرچند، ظاهرا مشکل اصلی، جناب وزیر نبوده. 
بل‌که از بالا بالاها دستور آمده بوده
که سر شیلنگ را سفت بچسبند که خدای نکرده جوانان اسلام منحرف نشوند!

حالا شما این را بگیر و برو جلو.

***

مع الاسف، این روزها، آن‌قدر که ما می‌بینیم و می‌شنویم،
مهاجرت از ایران، به طور محسوسی زیاد شده.
یک بی‌میلی و بی‌رغبتی و بل‌که ناامیدی فراگیری نسبت به آینده‌ی این سرزمین
-خاصه با این مدیران و وضع مدیریت کردن‌شان-
ایجاد شده و به همت حضرات، روز به روز تقویت هم می‌شود.


به روی مبارک هم نمی‌آورند.
چست و چالاک چشم گشوده‌اند و گوش خوابانده‌اند
که مبادا روزن امیدی -برای اصلاح- باقی مانده باشد،
و این‌ها نبسته باشندش!

خدا به این مردم مظلوم کمک کند.


کاش می دانستم

کاش...

کاش میدانستم ... به چه می اندیشی ؟؟؟
که چنین گاه به
گاه
میسرانی بر چشم.... غزل داغ نگاه !
می سرایی از لب.....شعر مستانه آه
!

راز زیبایی مژگان سیاه
در همین قطره لغزنده غم ....پنهان است !
و
سرودن از تو
با صراحت ! بی ترس ! .... باز هم کتمان است !

کاش میدانستم
... به چه می اندیشی ؟؟؟

رنج اندوه کدامین خواهش
نقش لبخند لبت را برده
؟؟؟

نغمه زرد کدامین پاییز ...
غنچه قلب تو را پژمرده ؟؟؟؟

کاش
میدانستی .... به چه می اندیشم ؟
که چنین مبهوتم ....
من فقط جرعه ای از مهر
تو را نوشیدم !!!
با تو ای ترجمه عشق "خدا" را دیدم !!!

آه ای میکده ام
!!!
گاه بیداری را
از من و بیخبری هیچ مخواه !
که من از مستی خود هشیارم
!

کاش میدانستی ... به چه می اندیشم !!!
کاش میدانستی!!!!
کاش
...